غزل شماره ۳۰۶۴: ز بامداد دلم می‌پرد به سودایی

نوشته مولوی در دیوان شمس مولوی فصل غزلیات

ز بامداد دلم می‌پرد به سودایی

چو وام دار مرا می‌کند تقاضایی


عجب به خواب چه دیده‌ست دوش این دل من

که هست در سرم امروز شور و صفرایی


ولی دلم چه کند چون موکلان قضا

همی‌رسند پیاپی به دل ز بالایی


پرست خانه دل از موکل عجمی

که نیست یک سر سوزن بهانه را جایی


بهانه نیست وگر هست کو زبان و دلی

گریز نیست وگر هست کو مرا پایی


جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه

روان و رقص کنانیم تا به دریایی


اگر چه سیل بنالد ز راه ناهموار

قدم قدم بودش در سفر تماشایی


چگونه زار ننالم من از کسی که گرفت

به هر دو دست و دهان او مرا چو سرنایی


هوس نشسته که فردا چنین کنیم و چنان

خبر ندارد کو را نماند فردایی


غلام عشقم کو نقد وقت می‌جوید

نه وعده دارد و نه نسیه‌ای و نی رایی


نظر خود را بنویسید

نظرات