غزل شماره ۳۱۳۰: تماشا مرو نک تماشا توی

نوشته مولوی در دیوان شمس مولوی فصل غزلیات

تماشا مرو نک تماشا توی

جهان و نهان و هویدا توی


چه این جا روی و چه آن جا روی

که مقصود از این جا و آن جا توی


به فردا میفکن فراق و وصال

که سرخیل امروز و فردا توی


تو گویی گرفتار هجرم مگر

که واصل توی هجر گیرا توی


ز آدم بزایید حوا و گفت

که آدم تو بودی و حوا توی


ز نخلی بزایید خرما و گفت

که هم دخل و هم نخل خرما توی


تو مجنون و لیلی به بیرون مباش

که رامین توی ویس رعنا توی


تو درمان غم‌ها ز بیرون مجو

که پازهر و درمان غم‌ها توی


اگر مه سیه شد همو صیقلست

تو صیقل کنی خود مه ما توی


وگر مه سیه شد برو تو ملرز

که مه را خطر نیست ترسا توی


ز هر زحمت افزا فزایش مجو

که هم روح و هم راحت افزا توی


چو جمعی تو از جمع‌ها فارغی

که با جمع و بی‌جمع و تنها توی


یکی برگشا پر بافر خویش

که هم صاف و هم قاف و عنقا توی


چو درد سرت نیست سر را مبند

که سرفتنه روز غوغا توی


اگر عالمی منکر ما شود

غمی نیست ما را که ما را توی


مرو زیر و ما را ز بالا مگیر

به پستی بمنشین که بالا توی


من و ما رها کن ز خواری مترس

که با ما توی شاه و بی‌ما توی


بشو رو و سیمای خود درنگر

که آن یوسف خوب سیما توی


غلط یوسفی تو و یعقوب نیز

مترس و بگو هم زلیخا توی


گمان می‌بری و این یقین و گمان

گمان می‌برم من که مانا توی


از این ساحل آب و گل درگذر

به گوهر سفر کن که دریا توی


از این چاه هستی چو یوسف برآ

که بستان و ریحان و صحرا توی


اگر تا قیامت بگویم ز تو

به پایان نیاید سر و پا توی


نظر خود را بنویسید

نظرات