غزل شماره ۳۱۴۱: ای خجل از تو شکر و آزادی

نوشته مولوی در دیوان شمس مولوی فصل غزلیات

ای خجل از تو شکر و آزادی

لایق آن وصال کو شادی


عشق را بین که صد دهان بگشاد

چون تو چشمان عشق بگشادی


ای دلا گرد حوض می‌گشتی

دیدی آخر که هم درافتادی


ز آب و آتش چو باد بگذشتی

ای دل ار آتشی و ار بادی


دل و عشق‌اند هر دو شاگردش

خورد شاگرد را به استادی


اولا هر چه خاک و خاکی بود

پیش جاروب باد بنهادی


تا همه باد گشت آبستن

تا از آن باد عالمی زادی


زاده باد خورد مادر را

همچو آتش ز تاب بیدادی


کرمکی در درخت پیدا شد

تا بخوردش ز اصل و بنیادی


عشق آن کرم بود در تحقیق

در دل صد جنید بغدادی


نی جنیدی گذاشت و نی بغداد

عشق خونی به زخم جلادی


چون خلیفه بکوفت طبل بقا

کرد خالق اساس ایجادی


یک وجودی بزرگ ظاهر شد

همه شادی و عشرت و رادی


شمس تبریز چهره‌ای بنما

تا نمایم سخن بعبادی


نظر خود را بنویسید

نظرات