غزل شماره ۳۱۸۹: یا ساقی اسقنی براح

نوشته مولوی در دیوان شمس مولوی فصل غزلیات

یا ساقی اسقنی براح

عجل فقد استضا صباحی


واستنور جملة النواحی


یا معتمدی و یا شفایی


یا ساقیتی و نور عینی

یا راحة مهجتی وزینی


یا بدر اما تقل من این؟


یا معتمدی و یا شفایی


چون از رخ او نظر ربودی

هر لحظه که با خودی جهودی


بی‌آتش عشق دانک دودی


یا معتمدی و یا شفایی


قد جء قلندر مباحی

یا ساقی اقبلی براح


وأسقیه کذا الی‌الصباح


یا معتمدی و یا شفایی


زان روی که جان و جان فزایی

از یک نظری تو دلربایی


حقست ترا که بی‌وفایی


یا معتمدی و یا شفایی


سر دست بر آن قرار بودن

با فصل خزان بهار بودن


با یار رمیده یار بودن


یا معتمدی و یا شفایی


زان رو که ز هر خسیم خسته

اسرار تو ای مه خجسته


گوییم ولیک بسته بسته


یا معتمدی و یا شفایی


در عشق درآمدی بچستی

وانگاه تو لوح ما بشستی


بستیم و تو بسته را شکستی


یا معتمدی و یا شفایی


زین آتش در هزار داغیم

وز داغ چو صد هزار باغیم


وز ذوق تو چشم وهم چراغیم


یا معتمدی و یا شفایی


گویند که: « در جفاست، اسرار »

باور کردم ز عشق آن یار


نی نی، نه حد جفاست این کار


یا معتمدی و یا شفایی


ای دل تو به عشق چند جوشی؟!

تا کی تو ز عاشقی خروشی؟!


در عشق خوش است هم خموشی


یا معتمدی و یا شفایی


ای نقش خیال شهرهٔاری

از دیدهٔ ما مرو تو، باری


ای از رخ دوست یادگاری


یا معتمدی و یا شفایی


ای باغ بمانده از بهاری

گل رفت و بمانده سبزه‌زاری


می‌کن تو به صبر، دار داری


یا معتمدی و یا شفایی


من بند تو یار می‌گزینم

لیک از تبریز شمس دینم


در آتش عاشقی چنینم


یا معتمدی و یا شفایی


نظر خود را بنویسید

نظرات