بخش ۶۲ - رنجور شدن اوستاد به وهم: گشت استا سست از وهم و ز بیم

نوشته مولوی در مثنوی معنوی مولوی فصل دفتر سوم

گشت استا سست از وهم و ز بیم

بر جهید و می‌کشانید او گلیم


خشمگین با زن که مهر اوست سست

من بدین حالم نپرسید و نجست


خود مرا آگه نکرد از رنگ من

قصد دارد تا رهد از ننگ من


او به حسن و جلوهٔ خود مست گشت

بی‌خبر کز بام افتادم چو طشت


آمد و در را بتندی وا گشاد

کودکان اندر پی آن اوستاد


گفت زن خیرست چون زود آمدی

که مبادا ذات نیکت را بدی


گفت کوری رنگ و حال من ببین

از غمم بیگانگان اندر حنین


تو درون خانه از بغض و نفاق

می‌نبینی حال من در احتراق


گفت زن ای خواجه عیبی نیستت

وهم و ظن لاش بی معنیستت


گفتش ای غر تو هنوزی در لجاج

می‌نبینی این تغیر و ارتجاج


گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم

ما درین رنجیم و در اندوه و گرم


گفت ای خواجه بیارم آینه

تا بدانی که ندارم من گنه


گفت رو مه تو رهی مه آینت

دایما در بغض و کینی و عنت


جامهٔ خواب مرا زو گستران

تا بخسپم که سر من شد گران


زن توقف کرد مردش بانگ زد

کای عدو زوتر ترا این می‌سزد


نظر خود را بنویسید

نظرات