بخش ۱۲۴ - حکایت مریدی کی شیخ از حرص و ضمیر او واقف شد او را نصیحت کرد به زبان و در ضمن نصیحت قوت توکل بخشیدش به امر حق: شیخ می‌شد با مریدی بی‌درنگ

نوشته مولوی در مثنوی معنوی مولوی فصل دفتر پنجم

شیخ می‌شد با مریدی بی‌درنگ

سوی شهری نان بدانجا بود تنگ


ترس جوع و قحط در فکر مرید

هر دمی می‌گشت از غفلت پدید


شیخ آگه بود و واقف از ضمیر

گفت او را چند باشی در زحیر


از برای غصهٔ نان سوختی

دیدهٔ صبر و توکل دوختی


تو نه‌ای زان نازنینان عزیز

که ترا دارند بی‌جوز و مویز


جوع رزق جان خاصان خداست

کی زبون هم‌چو تو گیج گداست


باش فارغ تو از آنها نیستی

که درین مطبخ تو بی‌نان بیستی


کاسه بر کاسه‌ست و نان بر نان مدام

از برای این شکم‌خواران عام


چون بمیرد می‌رود نان پیش پیش

کای ز بیم بی‌نوایی کشته خویش


تو برفتی ماند نان برخیز گیر

ای بکشته خویش را اندر زحیر


هین توکل کن ملرزان پا و دست

رزق تو بر تو ز تو عاشق‌ترست


عاشقست و می‌زند او مول‌مول

که ز بی‌صبریت داند ای فضول


گر تو را صبری بدی رزق آمدی

خویشتن چون عاشقان بر تو زدی


این تب لرزه ز خوف جوع چیست

در توکل سیر می‌تانند زیست


نظر خود را بنویسید

نظرات