بخش ۱۶۹ - بوی گل: حوری به کنج گلشن جنت تپید و گفت

نوشته اقبال لاهوری در دیوان اقبال لاهوری فصل پیام مشرق

حوری به کنج گلشن جنت تپید و گفت

ما را کسی ز آنسوی گردون خبر نداد


ناید بفهم من سحر و شام و روزو شب

عقلم ربود این که بگویند مرد و زاد


گردید موج نکهت و از شاخ گل دمید

پا اینچنین به عالم فردا و دی نهاد


وا کرد چشم و غنچه شد و خنده زد دمی

گل گشت و برگ برگ شد و بر زمین فتاد


زان نازنین که بند ز پایش گشاده اند

آهی است یادگار که بو نام داده اند


نظر خود را بنویسید

نظرات