بخش ۱۹۱ - تنهائی: به بحر رفتم و گفتم به موج بیتابی

نوشته اقبال لاهوری در دیوان اقبال لاهوری فصل پیام مشرق

به بحر رفتم و گفتم به موج بیتابی

همیشه در طلب استی چه مشکلی داری؟


هزار لولوی لالاست در گریبانت

درون سینه چو من گوهر دلی داری؟


تپید و از لب ساحل رمید و هیچ نگفت


به کوه رفتم و پرسیدم این چه بیدردیست؟

رسد بگوش تو آه و فغان غم زده ئی


اگر به سنگ تو لعلی ز قطرهٔ خونست

یکی در آبه سخن با من ستم زده ئی


بخود خزید و نفس در کشید و هیچ نگفت


ره دراز بریدم ز ماه پرسیدم

سفر نصیب ، نصیب تو منزلی است که نیست


جهان ز پرتو سیمای تو سمن زاری

فروغ داغ تو از جلوهٔ دلی است که نیست


سوی ستاره رقیبانه دید و هیچ نگفت


شدم بحضرت یزدان گذشتم از مه و مهر

که در جهان تو یک ذره آشنایم نیست


جهان تهی ز دل و مشت خاک من همه دل

چمن خوش است ولی درخور نوایم نیست


تبسمی بلب او رسید و هیچ نگفت


نظر خود را بنویسید

نظرات