غزل شمارهٔ ۳۸۴: دل از خمار طلب خون کن و شراب طلب

نوشته بیدل دهلوی در دیوان اشعار بیدل دهلوی فصل غزلیات

دل از خمار طلب خون کن و شراب طلب

جگر به تشنه‌لبی واگذر و آب طلب


ز عافیت نتوان مژدهٔ‌گشایش یافت

به دل شکستی اگرهست فتح باب طلب


مترس از غم ناسور ای جراحت دل

به زلف یار بزن دست و مشک ناب طلب


مباش همچوگهر مرده ریگ این دریا

نظر بلندکن و همت حباب طلب


محیط در غم آغوش بیقراری توست

دمی چو سیل در این دشت اضطراب طلب


قدم به وادی فرصت زن و مژه بردار

بهار می‌رود ای بیخبر شتاب طلب


لباس عافیت از دهر اگر هوس داری

ز ماهتاب‌کتان و حریر از آب طلب


شبی چو شبنم‌گل صرف‌کن به بیداری

سحر برآر سر و وصل آفتاب طلب


هزار جلوه در آغوش بیخودی محواست

جهان شعورطلب می‌کند تو خواب طلب


ببند پرده به چشم و دلت ز عیب‌کسان

گشادکار خود از بند این نقاب طلب


نیاز و ناز همان درد و صاف یک قدحند

چوپای او سر ما هم از آن رکاب طلب


دل گداخته بیدل نیاز مژگان کن

طراوت چمن عمر از این سحاب طلب


نظر خود را بنویسید

نظرات