غزل شمارهٔ ۴۰۱: گر همه در سنگ بود آتش جدایی دید و سوخت

نوشته بیدل دهلوی در دیوان اشعار بیدل دهلوی فصل غزلیات

گر همه در سنگ بود آتش جدایی دید و سوخت

وقت آن‌کس خوش که از مرکز جدا گردید و سوخت


دی من و دلدار ربط آب وگوهر داشتیم

این زمان باید ز قاصد نام او پرسید و سوخت


خاک عاشق جامهٔ احرام صد دردسر است

برهمن زین داغ صندل برجبین مالید و سوخت


ازتب و تاب سپند این بساط آگه نی‌ام

اینقدر دانم که در یاد کسی نالید و سوخت


حلقهٔ صحبت دماغ شعلهٔ جواله داشت

تا به خود پیچید تامل رنگ‌گردانید و سوخت


دوزخی نقد است وضع خودسری هشیار باش

شمع اینجا یک رگ گردن به خود بالید و سوخت


انفعال عالم بیحاصلی برق است و بس

چون نفس خلقی دکان سعی بیجا چید و سوخت


شبنم از خورشید تابان صرفه نتوانست برد

عالمی آیینه با رویت مقابل دید و سوخت


وصف لعلت از سخن پرداخت افکار مرا

بال موجی داشتم در گوهر آرامید و سوخت


برده بودم تا سر مژگان نگاه حسرتی

یاد خویت‌ کرد جرأت آتش اندیشید و سوخت


نخل من زین باغ حرمان نوبر رنگی نکرد

چون چنار آخر کف دستی به هم سایید و سوخت


اینقدر کز گرم و سرد دهر داغ عبرتم

شعله را باید به حالم تا ابد لرزید وسوخت


دوستان آخر هوای باغ امکانم نساخت

همچو داغ لاله دربرگ ‌گلم پیچید و سوخت


از جنون جولانی تحقیق این بیدل مپرس

شعلهٔ جواله‌ای بر گرد خود گردید و سوخت


نظر خود را بنویسید

نظرات