غزل شمارهٔ ۸۵۹: عمرگذشته بر مژه‌ام اشک بست و رفت

نوشته بیدل دهلوی در دیوان اشعار بیدل دهلوی فصل غزلیات

عمرگذشته بر مژه‌ام اشک بست و رفت

پرواز صبح‌، بیضهٔ شبنم شکست و رفت


از خود تهی شوید و ز اوهام بگذرید

خلقی درین محیط به‌ کشتی نشست و رفت


از نقد و جنس حاصل این‌کارگاه وهم

دیدیم باد بودکه آمد به دست و رفت


رفتن قیامتی‌ست‌که پا لغز کس مباد

هرچند حق‌پرست‌، شد اتش‌پرست و رفت


پوشیده نیست رسم خرابات ما و من

هرکس بهه یک‌دو جام نفس‌گشت مست و رفت


در سینه داشتم دلکی عاقبت نماند

آه این سپند سوخته با ناله جست و رفت


بند کشاکش نفس آخر گسیخت عمر

با خویش برد ماهی پر زور شصت و رفت


چشم گشوده وحشت دل را بهانه بود

شاهین بی‌تماغه رها شد ز دست و ‌رفت


کس محرم پیام دم واپسین نشد

کز دل چه مژده داد به دل پست پست و رفت


شمعی زبان موعظت بزم‌ گرم داشت

گفتم چسان روم ز در دل نشست و رفت


بیدل غبار قافلهٔ اعتبار ما

باری دگر نداشت همین چشم بست و رفت


نظر خود را بنویسید

نظرات