غزل شمارهٔ ۱۰۳۵: هرجا نفسی هست ز هستی‌ گله دارد

نوشته بیدل دهلوی در دیوان اشعار بیدل دهلوی فصل غزلیات

هرجا نفسی هست ز هستی‌ گله دارد

دیوانه و هشیار همین سلسله دارد


پیچیده به پای طلبم دامن دشتی

کز آبله صد ریگ روان قافله دارد


معذورم اگر طاقت رفتار ندارم

چون شمع ز سر تا قدمم آبله دارد


بیتابی دل سنگ ره بیخبریهاست

از وضع جرس قافلهٔ ما گله دارد


بیگانهٔ کیفیت غیب است شهادت

چندان که زبان تو ز دل فاصله دارد


محمل‌کش تسلیم ز خود رفتن اشکیم

این قافله یک لغزش پا راحله دارد


در وادی فرصت سر و برگ قدمی نیست

دل می‌رود و دست فسوس آبله دارد


بر وحشت ما خرده مگیرید که عاشق

چون اشک همین یک دل بی‌حوصله دارد


یک‌چند تو هم خانه به‌دوش‌من و ما باش

آفاق در آواز جرس قافله دارد


دردسر گل چند دهد نالهٔ بلبل

بیدل غزل ما نشنیدن صله دارد


نظر خود را بنویسید

نظرات