غزل شمارهٔ ۲۵۳۰: بی‌نشان حسنی‌که درس جلوه می‌خواند ز من

نوشته بیدل دهلوی در دیوان اشعار بیدل دهلوی فصل غزلیات

بی‌نشان حسنی‌که درس جلوه می‌خواند ز من

عالمی بر هم زند تا رنگ‌ گرداند ز من


نور غیر ازکسوت عریانی خورشید نیست

چشم بند است اینکه او خود را بپوشاند ز من


آبیار مزرع خاموشی‌ام اما چه سود

شوق می‌کارد نفس تا ناله رویاند ز من


شهپر عنقاست موج جوهر آیینه‌ام

مزد آن صیقل ‌که تمثالی بخنداند ز من


بر غبار الفت این دشت دست افشانده‌ام

یأس می‌ترسم جنون را هم برون راند ز من


هیچ صبح از عهدهٔ شامم نمی‌آید برون

داغ ‌نومیدی مگر خورشید جوشاند ز من


نخل یٱس از سوختنها دارد امید بهار

کاش بی‌برگی پر پروانه رویاند ز من


داغ شد از خجلت بنیاد من سیل فنا

آنقدر گردی نمی‌یابد که بنشاند ز من


سایه‌دار‌ان‌! به‌که دیگر بر ندارم سر ز خاک

تا توانایی دل موری نرنجاند ز من


چون حباب آیینه‌ام چشمی‌ست آنهم بی‌نگاه

آه از آن روزی‌که حیرت دامن افشاند ز من


در مقامی کا‌متحان گیرد عیار اعتبار

مایه تمثالی‌ست‌گر آیینه بستاند ز من


تا نجوشد سرمه ازخاکستر من چون سپند

خامشی را هم محبت ناله می‌داند ز من


بیدلم بیدل ز شرم سخت جانیها مپرس

دور از آن در، خاک هم آب است اگر ماند ز من


نظر خود را بنویسید

نظرات