شمارهٔ ۵ - هم در مدح اتسز گوید: جانا اگر لب تو رهی فرد نیستی

نوشته رشیدالدین وطواط در دیوان وطواط فصل ترجیعات

جانا اگر لب تو رهی فرد نیستی

جفت سرشک لعل و رخ زرد نیستی


ور گرم نیستی سر و کار تو با حسود

از درد دل مرا نفس سرد نیستی


ور یابدی نسیم رخ و زلف تو دلم

در عشق تو ندیم غم و درد نیستی


ور جان من امید وصال تو داردی

در هجر اگر جزع کندی مرد نیستی


باران نصرة دین گر بخواهدی

بر فرق عمر من ز عنا گرد نیستی


شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست


فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست


جانا ، ز من بقصد کرانه گرفته ای

در کوی بی وفایی خانه گرفته ای


عشق مرا فسون مجازی گرفته ای

کار مرا فریب و فسانه گرفته ای


اندر میانهٔ دل و جانم نشسته ای

گرچه ز دست و دیده کرانه گرفته ای


دایم زمانه با تن من خود جفا کند

و اکنون تو نیز رسم زمانه گرفته ای


خستی هزار دل بد و چشم و از آن هیب

درگاه شهریار یگانه گرفته ای


شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست


فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست


جانا ، دلم ز عشق تو پالوده شد همه

پالوده وز رخم آلوده شد همه


شخصی که دی بوصل تو آسوده داشتم

امروز از فراق تو فرسوده شد همه


غمها بدل ز مهر تو سنجیده شد تمام

عالم بسر ز مهر تو پیموده شد همه


در بوتهٔ هوای تو ، ای به ز سیم و زر

رخهای همچو سیم زر اندوه شد همه


ما را چو خصم نصرة دین و چو دولتش

صبر و غم از تو کاسته . افزوده شد همه


شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست


فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست


امروز روی عالم و پشت سپاه اوست

اصحاب دین و اهل هدی را پناه اوست


فرمانده نواحی عالم ببیش و کم

از مستقر ماهی تا جرم ماه اوست


گرد حسام و معرکه و کارزار اوست

مرد سریر و مملکت و پیشگاه اوست


در اصل و انتساب بشمشیر و اکتساب

خوارزمشاه زاده و خوارزمشاه اوست


و آن کس که هست منتظر دولتی جزو

با دیدهٔ سپید و گلیم سیاه اوست


شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست


فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست


شاها ، نهیب تو ره دشمن همی زند

عزم تو گام در دل آهن همی زند


رمح و حسام تو چو قلم بدسگال را

سینه همی شکافد و گردن همی زند


بر جرم مهر جاه تو دامن همی کشد

در گرد ماه قدر تو خرمن همی زند


هر کو نظر کند بخلاف تو ، تازد

مژگانش در دو دیده چو سوزن همی زند


شمشیر آبدار تو هنگام کار زار

آتش بقهر در دل دشمن همی زند


شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست


فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست


ای شاه ، کان فضل و مکان شرف تویی

اهل سریر و تاج و لوای سلف تویی


از دو نژاد طاهر و از دودهٔ خطر

بر رغم یک جهان متخلف خلف تویی


بر قمع کفر و نصرة اسلام در مصاف

چون صف زند سپاه هدی پشت صف تویی


ترسندگان نکبت ایام سفله را

اندر جهان بحسن عنایت کنف تویی


صد بحر در وغا ، چو بکوشی ، بدل تویی

صدابر در سخا ، چو بخششی ، بکف تویی


شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست


فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست


شاها ، جلالت تو بر انجم قدم نهاد

در بادیه امان تو بیت الحرام نهاد


اکرام بی ریای تو بر غم روزگار

داد کرام داد و نهاد کرم نهاد


هر کو بجان نکرد وجود ترا سجود

از منزل بقا قدم اندر عدم نهاد


تیغ تو روز معرکه در دست دین و کفر

منشور شادمانی و تو قیع غم نهاد


در کلک مار شکل تو هنگام مهر و کین

زنبور وار دست قضا نوش و سم نهاد


شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست


فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست


شاها، چو چرخ قاهر و چون دهر قادری

در معرکه یگانه و در فضل نادری


اندر جلال قدر چو چرخ ثوابتی

وندر کمال فضل چو کان جواهری


در جود و در هنر همه محض مناقبی

چون جد و چون پدر همه عین مفاخری


با تو عدو چگونه کند همبری ؟ که او

از تخمهٔ خبیث و تو اصل طاهری


خصم تو از نژادهٔ منحوس فاجرست

تو باز از نژادهٔ مسعود فاخری


شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست


فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست


امروز قدوهٔ فضلای جهان منم

در نظم و نثر والی این دو زبان منم


سرمایهٔ عجم بدها و ذکا منم

پیرایهٔعرب ببیان و بنان منم


بر ملک نظم و نثر بلاغت بواجبی

والی منم ، وزیر منم ، قهرمان منم


در دیدهٔ فصاحت همچون بصر منم

در قالب بلاغت همچون روان منم


بر آستین مفخر بنویسم این تراز

کز جان و دل ملازم این آستان منم


شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست


فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست


شاها ، دلت همیشه قرین سرور باد

چشم بد زمانه ز جاه تو دور باد


آن کس که با مخالفت تو الوف گشت

اقبال از موافقت او نفور باد


حساد را ز سهم تو هر لحظه ماتمست

احباب را ز جاه تو هر لحظه سور باد


در زیر پای قدر تو اوج نجوم باد

در شرم جود دست تو موج بحور باد


در مدح تو عبارت و معنی شعر من

بگذشته از مطالع شعری العبور باد


نظر خود را بنویسید

نظرات