بخش ۱۷ - حکایت: قضا را من و پیری از فاریاب

نوشته سعدی در بوستان سعدی فصل باب سوم در عشق و مستی و شور

قضا را من و پیری از فاریاب

رسیدیم در خاک مغرب به آب


مرا یک درم بود برداشتند

به کشتی و درویش بگذاشتند


سیاهان براندند کشتی چو دود

که آن ناخدا نا خدا ترس بود


مرا گریه آمد ز تیمار جفت

بر آن گریه قهقه بخندید و گفت


مخور غم برای من ای پر خرد

مرا آن کس آرد که کشتی برد


بگسترد سجاده بر روی آب

خیال است پنداشتم یا به خواب


ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت

نگه بامدادان به من کرد و گفت


تو لنگی به چوب آمدی من به پای

تو را کشتی آورد و ما را خدای


چرا اهل معنی بدین نگروند

که ابدال در آب و آتش روند؟


نه طفلی کز آتش ندارد خبر

نگه داردش مادر مهرور؟


پس آنان که در وجد مستغرقند

شب و روز در عین حفظ حقند


نگه دارد از تاب آتش خلیل

چو تابوت موسی ز غرقاب نیل


چو کودک به دست شناور برست

نترسد وگر دجله پهناورست


تو بر روی دریا قدم چون زنی

چو مردان که بر خشک تردامنی؟


نظر خود را بنویسید

نظرات