بخش ۹ - حکایت: یکی نان‌خورش جز پیازی نداشت

نوشته سعدی در بوستان سعدی فصل باب ششم در قناعت

یکی نان‌خورش جز پیازی نداشت

چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت


پراکنده‌ای گفتش ای خاکسار

برو طبخی از خوان یغما بیار


بخواه و مدار از کس ای خواجه باک

که مقطوع روزی بود شرمناک


قبا بست و چابک نوردید دست

قبایش دریدند و دستش شکست


شنیدم که می‌گفت و خون می‌گریست

که ای نفس، خودکرده را چاره چیست؟


بلا جوی باشد گرفتار آز

من و خانه من‌بعد و نان و پیاز


جوینی که از سعی بازو خورم

به از میده بر خوان اهل کرم


چه دلتنگ خفت آن فرومایه دوش

که بر سفرهٔ دیگران داشت گوش


نظر خود را بنویسید

نظرات