غزل شمارهٔ ۱۴: از جان برون نیامده جانانت آرزوست

نوشته سعدی در مواعظ سعدی فصل غزلیات

از جان برون نیامده جانانت آرزوست

زنار نابریده و ایمانت آرزوست


بر درگهی که نوبت ارنی همی زنند

موری نه‌ای و ملک سلیمانت آرزوست


موری نه‌ای و خدمت موری نکرده‌ای

وآنگاه صف صفهٔ مردانت آرزوست


فرعون‌وار لاف اناالحق همی زنی

وآنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست


چون کودکان که دامن خود اسب کرده‌اند

دامن سوار کرده و میدانت آرزوست


انصاف راه خود ز سر صدق داده‌ای

بر درد نارسیده و درمانت آرزوست


بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود

شهپر جبرئیل، مگس‌رانت آرزوست


هر روز از برای سگ نفس بوسعید

یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست


سعدی در این جهان که تویی ذره‌وار باش

گر دل به نزد حضرت سلطانت آرزوست


نظر خود را بنویسید

نظرات