غزل شمارهٔ ۳۹: برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ

نوشته سعدی در مواعظ سعدی فصل غزلیات

برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ

چون دست می‌دهد نفسی موجب فراغ


کاین سیل متفق بکند روزی این درخت

وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ


سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت

بلبل ضرورت است که نوبت دهد به زاغ


بس مالکان باغ که دوران روزگار

کرده‌ست خاکشان گل دیوارهای باغ


فردا شنیده‌ای که بود داغ زر و سیم

خود وقت مرگ می‌نهد این مرده ریگ داغ


بس روزگارها که برآید به کوه و دشت

بعد از من و تو ابر بگرید به باغ و راغ


سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن

میراث بس توانگر و مردار بس کلاغ


گر خاک مرده باز کنی روشنت شود

کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ


گر بشنوی نصیحت و گر نشنوی، به صدق

گفتیم و بر رسول نباشد به جز بلاغ


نظر خود را بنویسید

نظرات