شمارهٔ ۲۹: خری از روستاییی بگریخت

نوشته سعدی در مواعظ سعدی فصل مثنویات

خری از روستاییی بگریخت

جل بیفکند و پاردم بگسیخت


در بیابان چو گور خر می‌تاخت

بانگ می‌کرد و جفته می‌انداخت


که «به جان آمده ز محنت و بند

داغ و بیطار و بار و پشماگند


شادمانا و خرما که منم

که ازین پس به کام خویشتنم»


روستایی چو خر برفت از دست

گفت «ای نابکار، صبرم هست


پس بخواهی به وقت جو گفتن

که خری بُد ز پایگه رفتن»


به مزاحت نگفتم این گفتار

هزل بگذار و جد ازو بردار


همچنین مرد جاهل سرمست

روز درماندگی بخاید دست


ندهند آنچه قیمتش ندهی

نشود کاسه پر ز دیگ تهی


نظر خود را بنویسید

نظرات