حکایت شمارهٔ ۳۵: با طایفهٔ بزرگان به کشتی‌در، نشسته بودم.

نوشته سعدی در گلستان سعدی فصل باب اول در سیرت پادشاهان

با طایفهٔ بزرگان به کشتی‌در، نشسته بودم.


زَورقی در پیِ ما غرق شد، دو برادر به گِردابی در افتادند.


یکی از بزرگان گفت ملاح را که: بگیر این هر دو را که به هر یکی پنجاه دینارت دهم.


ملّاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید، آن دیگر هلاک شد.


گفتم: بقّیتِ عمرش نمانده بود، از این سبب در گرفتنِ او تأخیر کرد و در آن دگر تعجیل.


ملاح بخندید و گفت: آنچه تو گفتی یقین است، و دگر میل خاطر من به رهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم و مرا بر شتری نشاند، و از دست آن دگر تازیانه‌ای خورده‌ام در طفلی.


گفتم: صَدَقَّ اللهُ: مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ و مَنْ أَساءَ فَعَلَیْهٰا.


تا توانی درونِ کس مخراش

کاندر این راه خارها باشد


کارِ درویشِ مستمند بر آر

که تو را نیز کارها باشد


نظر خود را بنویسید

نظرات