حکایت شمارهٔ ۱۷: پیاده‌ای سر و پا برهنه با کاروانِ حجاز از کوفه به در آمد و همراهِ ما شد و معلومی نداشت؛

نوشته سعدی در گلستان سعدی فصل باب دوم در اخلاق درویشان

پیاده‌ای سر و پا برهنه با کاروانِ حجاز از کوفه به در آمد و همراهِ ما شد و معلومی نداشت؛


خرامان همی‌رفت و می‌گفت:


«نه به اَسْتَر بَر، سوارم نه چو اشتر زیر بارم

نه خداوندِ رعیّت نه غلامِ شهریارم


غمِ موجود و پریشانیِ مَعدوم ندارم

نفسی می‌زنم آسوده و عمری می‌گذارم»


اشتر سواری گفتش: ای درویش کجا می‌روی؟! برگرد که به سختی بمیری. نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت.


چون به نَخْلهٔ محمود در رسیدیم، توانگر را اجل فرا رسید. درویش به بالینش فراز آمد و گفت: «ما به سختی بنمردیم و تو بر بُختی بمردی.»


شخصی همه شب بر سرِ بیمار گریست

چون روز آمد، بمرد و بیمار بزیست


ای بسا اسبِ تیزرو که بماند

که خرِ لنگْ جان به منزل برد


بس که در خاک تندرستان را

دفن کردیم و زخم‌خورده نمرد


نظر خود را بنویسید

نظرات