حکایت شمارهٔ ۲۶: یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنارِ بیشه‌ای خفته.

نوشته سعدی در گلستان سعدی فصل باب دوم در اخلاق درویشان

یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنارِ بیشه‌ای خفته.


شوریده‌ای که در آن سفر همراهِ ما بود نعره‌ای برآورد و راهِ بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت.


چون روز شد، گفتمش: آن چه حالت بود؟


گفت: بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت، و کبکان از کوه و غوکان در آب و بَهایم از بیشه؛


اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خُفته.


دوش مرغی به صبح می‌نالید

عقل و صبرم ببُرد و طاقت و هوش


یکی از دوستان مخلِص را

مگر آواز من رسید به گوش


گفت باور نداشتم که تو را

بانگِ مرغی چنین کند مدهوش


گفتم: این شرطِ آدمیّت نیست

مرغْ تسبیح‌گوی و من خاموش


نظر خود را بنویسید

نظرات