حکایت شمارهٔ ۴۱: این حکایت شنو که در بغداد

نوشته سعدی در گلستان سعدی فصل باب دوم در اخلاق درویشان

این حکایت شنو که در بغداد

رایت و پرده را خلاف افتاد


رایت از گردِ راه و رنجِ رکاب

گفت با پرده از طریقِ عتاب:


من و تو هر دو خواجه‌تاشانیم

بندهٔ بارگاهِ سلطانیم


من ز خدمت دمی نیاسودم

گاه و بیگاه در سفر بودم


تو نه رنج آزموده‌ای نه حصار

نه بیابان و باد و گرد و غبار


قدمِ من به سعی پیشتر است

پس چرا عزّتِ تو بیشتر است؟


تو برِ بندگان مه‌رویی

با غلامانِ یاسمن بویی


من فتاده به دستِ شاگردان

به سفر پای‌بند و سرگردان


گفت: من سر بر آستان دارم

نه چو تو سر بر آسمان دارم


هر که بیهوده گردن افرازد

خویشتن را به گردن اندازد


نظر خود را بنویسید

نظرات