حکایت شمارهٔ ۴۲: یکی از صاحبدلان، زورآزمایی را دید به هم برآمده و کف بر دماغ انداخته.
نوشته سعدی در گلستان سعدی فصل باب دوم در اخلاق درویشان
یکی از صاحبدلان، زورآزمایی را دید به هم برآمده و کف بر دماغ انداخته.
گفت: این را چه حالت است؟
گفتند: فلان دشنام دادش.
گفت: این فرومایه هزار من سنگ برمیدارد و طاقتِ سخنی نمیآرد.
لافِ سرپنجگی و دعویِ مردی بگذار
عاجزِ نفسِ فرومایه چه مردی چه زنی
گرت از دست برآید، دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی
اگر خود بر دَرَد پیشانیِ پیل
نه مرد است آن که در وی مردمی نیست
بنی آدم سرشت از خاک دارد
اگر خاکی نباشد، آدمی نیست