حکایت شمارهٔ ۴۴: پیرمردی لطیف در بغداد

نوشته سعدی در گلستان سعدی فصل باب دوم در اخلاق درویشان

پیرمردی لطیف در بغداد

دخترک را به کفشدوزی داد


مردکِ سنگدل چنان بگزید

لبِ دختر، که خون از او بچکید


بامدادان پدر چنان دیدش

پیش داماد رفت و پرسیدش


کای فرومایه، این چه دندان است؟

چند خایی لبش؟ نه اَنبان است


به مِزاحت نگفتم این گفتار

هَزْل بگذار و جِدّ از او بردار:


خویِ بد در طبیعتی که نشست

ندهد جز به وقتِ مرگ از دست


نظر خود را بنویسید

نظرات