باب سوم در فضیلت قناعت
نوشته سعدی در گلستان سعدی
باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱: خواهندهٔ مَغْرِبی در صفِ بزّازانِ حَلَب میگفت: ای خداوندانِ نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسمِ سؤال از جهان برخاستی.
حکایت شمارهٔ ۲: دو امیرزاده در مصر بودند، یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبةالاَمر آن یکی عَلّامهٔ عصر گشت و این یکی عزیزِ مصر شد.
حکایت شمارهٔ ۳: درویشی را شنیدم که در آتشِ فاقه میسوخت و رُقعه بر خِرقه همیدوخت و تسکینِ خاطرِ مسکین را همیگفت:
حکایت شمارهٔ ۴: یکی از ملوکِ عَجَم طبیبی حاذق به خدمتِ مصطفی، صلّی اللهُ عَلَیْهِ و سَلَّمَ، فرستاد.
حکایت شمارهٔ ۵: در سیرتِ اردشیرِ بابکان آمده است که حکیمِ عرب را پرسید که: روزی چه مایه طعام باید خوردن؟
حکایت شمارهٔ ۶: دو درویشِ خراسانی مُلازمِ صحبتِ یکدیگر سفر کردندی. یکی ضعیف بود که هر به دو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی.
حکایت شمارهٔ ۷: یکی از حکما پسر را نهی همیکرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند.
حکایت شمارهٔ ۸: بقّالی را دِرَمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط.
حکایتِ شمارهٔ ۹: جوانمردی را در جنگِ تاتار جراحتی هول رسید.
حکایتِ شمارهٔ ۱۰: یکی از علما خورندهٔ بسیار داشت و کَفافِ اندک. یکی را از بزرگان که در او معتقد بود بگفت. روی از توقّعِ او در هم کشید و تعرّضِ سؤال از اهلِ ادب در نظرش
حکایتِ شمارهٔ ۱۱: درویشی را ضَرورتی پیش آمد.
حکایتِ شمارهٔ ۱۲: خشکسالی در اسکندریّه عنانِ طاقتِ درویش از دست رفته بود، درهایِ آسمان بر زمین بسته و فریادِ اهلِ زمین به آسمان پیوسته.
حکایتِ شمارهٔ ۱۳: حاتمِ طایی را گفتند: از تو بزرگهمّتتر در جهان دیدهای یا شنیدهای؟
حکایتِ شمارهٔ ۱۴: موسی، عَلَیْهِالسَّلامُ، درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده.
حکایتِ شمارهٔ ۱۵: اَعرابی را دیدم در حلقهٔ جوهریانِ بصره که حکایت همیکرد که: وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنیٰ چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده،
حکایت شمارهٔ ۱۶: یکی از عرب در بیابانی از غایتِ تشنگی میگفت:
حکایت شمارهٔ ۱۷: همچنین در قاعِ بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوَّتش به آخر آمده و دِرَمی چند بر میان داشت، بسیاری بگردید و ره به جایی نبرد، پس به سختی هلاک شد. طایفه
حکایت شمارهٔ ۱۸: هرگز از دورِ زمان ننالیده بودم و روی از گردشِ آسمان در هم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعتِ پایپوشی نداشتم. به جامعِ کوفه درآمدم د
حکایت شمارهٔ ۱۹: یکی از ملوک با تنی چند خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند، تا شب درآمد، خانهٔ دهقانی دیدند.
حکایت شمارهٔ ۲۰: گدایی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود.
حکایت شمارهٔ ۲۱: بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر، بار داشت و چهل بندهٔ خدمتکار.
حکایت شمارهٔ ۲۲: مالداری را شنیدم که به بُخْلْ چنان معروف بود که حاتمِ طایی در کَرَم. ظاهرِ حالش به نعمتِ دنیا آراسته و خِسَّتِ نفسِ جِبِلّی در وی همچنان مُتَمَکِّن،
حکایت شمارهٔ ۲۳: صیّادی ضعیف را ماهیِ قوی به دام اندر افتاد، طاقتِ حفظِ آن نداشت. ماهی بر او غالب آمد و دام از دستش در رُبود و برَفت.
حکایت شمارهٔ ۲۴: دستوپابریدهای هزارپایی بکُشت. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت: سُبْحٰانَالله! با هزار پایْ که داشت چون اجلش فرارسید از بیدستوپایی گریختن نتوانست
حکایت شمارهٔ ۲۵: ابلهی را دیدم سَمین، خِلعتی ثَمین در بر و مَرْکَبی تازی در زیر و قَصَبی مصری بر سر.
حکایت شمارهٔ ۲۶: دزدی گدایی را گفت: شرم نداری که دست از برایِ جوی سیم پیشِ هر لَئیم دراز میکنی؟
حکایت شمارهٔ ۲۷: مشتزنی را حکایت کنند که از دهرِ مخالف به فغان آمده و حلقِ فراخ از دستِ تنگ به جان رسیده، شکایت پیشِ پدر بُرد و اجازت خواست که: عزمِ سفر دارم، مگر به
حکایت شمارهٔ ۲۸: درویشی را شنیدم که به غاری در نشسته بود و در به روی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را در چشمِ همّتِ او شوکت و هیبت نمانده.