حکایتِ شمارهٔ ۱۱: درویشی را ضَرورتی پیش آمد.

نوشته سعدی در گلستان سعدی فصل باب سوم در فضیلت قناعت

درویشی را ضَرورتی پیش آمد.


کسی گفت: فلانْ نعمتی دارد بی‌قیاس، اگر بر حاجتِ تو واقف گردد، همانا که در قَضایِ آن توقّف روا ندارد.


گفت: من او را ندانم.


گفت: مَنَت رهبری کنم.


دستش گرفت تا به منزلِ آن شخص در‌آورد.


یکی را دید لب فرو‌هشته و تند نشسته.


برگشت و سخن نگفت.


کسی گفتش: چه کردی؟


گفت: عطایِ او را به لِقایِ او بخشیدم.


مَبَر حاجت به نزدیکِ تُرُش‌روی

که از خوی بدش فرسوده گردی


اگر گویی غمِ دل، با کسی گوی

که از رویَش به نقدْ آسوده گردی


نظر خود را بنویسید

نظرات