حکایت شمارهٔ ۱۸: هرگز از دورِ زمان ننالیده بودم و روی از گردشِ آسمان در هم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعتِ پای‌پوشی نداشتم. به جامعِ کوفه در‌آمدم د

نوشته سعدی در گلستان سعدی فصل باب سوم در فضیلت قناعت

هرگز از دورِ زمان ننالیده بودم و روی از گردشِ آسمان در هم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعتِ پای‌پوشی نداشتم. به جامعِ کوفه در‌آمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت. سپاسِ نعمتِ حق به جای آوردم و بر بی‌کفشی صبر کردم.


مرغِ بریان به چشمِ مَردمِ سیر

کمتر از برگِ تَرّه بر خوان است


وآنکه را دستگاه و قوَّت نیست

شلغمِ پخته، مرغِ بریان است


نظر خود را بنویسید

نظرات