حکایت شمارهٔ ۴: روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوه‌ای سست مانده.

نوشته سعدی در گلستان سعدی فصل باب ششم در ضعف و پیری

روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوه‌ای سست مانده.


پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی‌آمد و گفت: چه نشینی که نه جای خفتن است؟


گفتم: چون روم که نه پای رفتن است؟!


گفت: این نشنیدی که صاحبدلان گفته‌اند: رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن.


ای که مشتاق منزلی مشتاب

پند من کار بند و صبر آموز


اسب تازی دو تگ رود به شتاب

و اشتر آهسته می‌رود شب و روز


نظر خود را بنویسید

نظرات