شماره ۳۶: ز بسکه ماند دل و چشم من در آتش و آب

نوشته امیر معزی در دیوان معزی فصل قصاید

ز بسکه ماند دل و چشم من در آتش و آب

گشاده در دل و در چشم من بر آتش و آب


به نیک و بد ز دل و چشم من جدا نشود

چگونه باشد چشم و دل اندر آتش و آب


چرا دو عارض و چشم مرا مرصع‌ کرد

اگر به طبع نگشته است زرگر آتش و آب


از آن سبس که دلم در جوار خدمت اوست

شدست در دل و چشمم مجاور آتش و آب


اگر بشوید مر زلف را و خشک‌کند

شود ز زلفش پر مشک و عنبر آتش و آب


برآب و آتش اگر سایه افکند زلفش

شود ز شکلش مانند چنبر آتش و آب


علاحده رخ و سیمای اوست در زلفش

ز مشک دید کسی چون زره در آتش و آب


نویسم ار صفت هجر او به دفتر در

بگیرد از صفتش روی دفتر آتش و آب


دلم ز دلبر چون شاد و خوش بود که بود

نصب چشم و دل من ز دلبر آتش و آب


گر اشک و آهم پیدا شود بگیرد پاک

ز چشم و از دل من هفت‌ کشور آتش و آب


همیشه از دل و از چشم من به رشک آید

به قعر هاویه و حوض کوثر آتش و آب


بترسم از دم و آهم که سرد و خشک شوند

چو بر خلیل و کلیم پیمبر آتش و آب


اگر ز عشق دگرکس سپر بر آب افکند

من از فراق فکندم سپر بر آتش و آب


ز عشق کار بدان جایگه رسیده مرا

که پیش خواجه روم‌ کرده بر سر آتش و آب


خدایگانی کز تیغ او در آهن و سنگ

بود همیشه ز هیبت اثر در آتش و آب


اگر سیاست و انعام او ندیدستی

گه فروغ و گه سیل بنگر آتش و آب


ز خلق و خلقش اگر بهره‌ور شود گردد

هوا و خاک منیر و معطر آتش و آب


هوا و آتش و آب ار به کین او کوشند

شود کثیف هوا و مُکَدَّر آتش و آب


هواش جوی و میندیش ویشک پیل بکن

ثناش جوی و بنه روی بستر آتش و آب


از آن‌ کجا سپر مُلْکَت است خدمت او

بدو سپار دلت را و بِسْپَر آتش و آب


چو خاک تیره و چون باد بی‌وطن‌ گردد

شود مقابل اقبال او گر آتش و آب


نَعوذ بِالله اگر داد و عدل او نَبُوَد

بسوزدی به بر ملک یکسر آتش و آب


اگر نه عدلش بودی گرفتی از فتنه

دیار باختر و مرز خاور آتش و آب


اگر نبودی آثار او که دانستی

که راند از دل فولاد جوهر آتش و آب


ایا وزیری کاعدای ملک تو دارند

زکینه در دل و در دیده همبر آتش و آب


ز جسم و طبع تو بردند پایه و مایه

چه بر اثیر و چه بر بحر اَخضَر آتش و آب


از آن در آب و در آتش حیات و موت بود

کجا ز کِلک و کَفَت شد مصوّر آتش وآب


حسود و دشمن ملک تو را ببرد و بسوخت

به غرق و حَرق از آن شد دلاور آتش و آب


به ناصح تو قضا و قدر زیان نکند

کجا پلنگ و نهنگ و سمندر آتش و آب


کدام شاخ‌که از مهر و کینت‌ او پرورد

که شاخ ‌کینه و مهرت دهد بر آتش و آب


حکایت از دل و از چشم دشمن تو کنند

هماره زان جَهد از برق و تندر آتش و آب


به دستش اندر شمشیر ترک‌تاز ببین

ندیدی ار تو به یک جای همبر آتش و آب


بساختند چو عدلت به داوری برخاست

ز فرّ عدل تو بی‌ نُصح و داور آتش و آب


کجا که عزم تو و حَزْم تو بود باشد

مُعطّل انجم و چرخ و مُزّور آتش و آب


روان و جان و دل و جسم بدسگال تورا

عدیل ذُلّ و هَوان است و یاور آتش و آب


گر آب و آتش جوید خلاف و خشم تو را

برد ز خشم و خلاف تو کیفر آ‌تش و آب


به‌هیچ حال برون آری ارکنی تدبیر

به عنف و لطف ز سدّ سکندر آتش و آب


رضا و خشم تو مستور نَبْوَ‌د اندر دل

چگونه مانَد هرگز مُسَتّر آتش و آب


کَفَت بر آب و بر آتش‌ گر افکند مایه

شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب


از آنکه تا همهٔ عمر خدمت تو کند

ز بهر خدمت تو شد مصوّر آتش و آب


عجب نباشد اگر ز آرزوی خدمت تو

زمین شود شنوا و سخنور آتش و آب


به پیش همت تو روز بخشش تو بود

حقیر خاک و هوا و مُحَقّر آتش و آب


گر آب و آتش با تو به‌ کین برون‌آیند

ز کلک و کفّ تو گردد مُبَتّر آتش و آب


اگر نبودی انصاف تو رسانیدی

شرار موج حوادث به اختر آتش و آب


اگر ندارد تقدیر خشم و عفو تو کس

شگفت نیست که نبود مقدّر آتش و آب


برابری نکند باکف تو هرگز ابر

به طبع باشد هرگز برابر آتش و آب


حذر ز آب و ز آتش کنند در هِمّت

همی‌کنند ز شهزاده سَنجر آتش و آب


نگاه داشتی از آب و آتشش زین پس

نگاه دار کنون زو به صف در آتش و آب


همی بباری بر جان بدسگالان بر

به روز رزم به حنجر ز خنجر آتش و آب


بر آب وآتش تیغ توگر خلاف‌کند

شود ز هیبت تیغ تو مضطر آتش و آب


چو جوهرست حُسام تو کاندرو دایم

عیان ستاره و دُرّست و مُضمَر آتش و آب


شهاب شکل و فلک صورت و مَجرّه صفت

به رخ‌ زبرجد و مینا به پیکر آتش و آب


تف‌ است و نم همه در جان و جسم خصم و حسود

عَرَض بود تف و نم چون که جوهر آتش و آب


ز آب وگوهر آتش جدا نداند شد

تو جمع دیدی در هیچ‌ گوهر آتش و آب


همیشه کینه کش و ملک‌پرورست وکه دید

که کینه‌کش بود و ملک پرور آتش و آب


ستم بر آتش و آب است و بس شگفت بود

که دادگر بود و عدل‌گستر آتش و آب


همیشه تا که جهان از عناصر و ارکان

هوا و خاک شناسیم و دیگر آتش و آب


عدْوتْ بر سر خاک است و نیز باد به دست

مطیع خاک و هوا و مُسّخر آتش و آب


نظر خود را بنویسید

نظرات