شماره ۱۲: امروز بت من سر پیکار ندارد

نوشته امیر معزی در دیوان معزی فصل غزلیات

امروز بت من سر پیکار ندارد

جز دوستی و عذر و لَطَف‌ کار ندارد


بشکفت رخم چون‌ گل بی‌خار ز شادی

زیرا که ‌گل صحبت او خار ندارد


با گریه شد این چرخ ‌گهربار که آن بت

بی‌خنده همی لعل شکربار ندارد


زلفش همه مشک است و چنان مشک دلاویز

کم جوی ز عطار که عطار ندارد


بِربود دلم زلفش و بیم است‌ که آن زلف

زنهار خورد با من و زنهار ندارد


در شهر دلی نیست وگر هست‌ کدام است

کاو در شکن زلف گرفتار ندارد


ماهی است‌ که مشک تبت و لالهٔ خود روی

با زلف و رخش قیمت و مقدار ندارد


چون غمز‌ه کند نرگس او هیچ مُشَعبد

با نرگس او رونق بازار ندارد


من بنده ی آن ماه‌ که در جان و دل خویش

جز بندگی شاه جهاندار ندارد


سلطان جهانگیر ملکشاه جوان‌بخت

شاهی که به شاهی و هنر یار ندارد


نظر خود را بنویسید

نظرات