شمارهٔ ۴۶۵: همین که چشم ز خوابِ خمار بر هم زد

نوشته حکیم نزاری در دیوان اشعار حکیم نزاری فصل غزلیات

همین که چشم ز خوابِ خمار بر هم زد

همه ولایتِ صبر و قرار بر هم زد


به یار گفتم بر هم مزن سرو کارم

جزین حدیث نگفتم که یار بر هم زد


گر از سبک سری و بی دلی زدم درِ وصل

هزار بن گهِ صبر انتظار بر هم زد


کجا رسم به کنار از میانِ او که خیال

به موجِ عشق میان و کنار بر هم زد


به یک کرشمه که کرد از کرانۀ برقع

همه نهانِ من و آشکار بر هم زد


به روزگارِ من والتقاتِ او هیهات

هزار هم چو مرا روزگار بر هم زد


دمِ گریز و درِ توبه می زند اکنون

چو روزگارِ نزاریِ زار بر هم زد


نظر خود را بنویسید

نظرات