شمارهٔ ۴۶۷: دلم ز سوز جگر دم به دم بمی‌سوزد

نوشته حکیم نزاری در دیوان اشعار حکیم نزاری فصل غزلیات

دلم ز سوز جگر دم به دم بمی‌سوزد

کدام دل که ز سر تا قدم بمی‌سوزد


عجب ز مردمک دیده مانده ام که مدام

میان آب دو چشم است و هم بمی‌سوزد


ز آه من دمِ باد صبا نمی فسرَد

ز سوز من نفس صبح دم بمی‌سوزد


ز می که مونس جان بود بر شکست دلم

که در عروق ز اندیشه دم بمی‌سوزد


ز جام جم چه کند مفلسی که در شب تار

به دود آه سحر ملک جم بمی‌سوزد


به من نماند ز هستی و نیستی چیزی

که برق عشق ، وجود و عدم بمی‌سوزد


اگر بسوخت تنم از سموم غم چه عجب

که آدمی ز بس افراط غم بمی‌سوزد


بسوختیم و دمی در رقیب ما نگرفت

بلی بلی مگر افسرده کم بمی‌سوزد


ز بس که شعله آهم به شعر در پیچد

مداد وقت کتابت قلم بمی‌سوزد


حذر ز سوز نذاری کز آتش سینه

به چنگ بر نفس زیر و بم بمی‌سوزد


نظر خود را بنویسید

نظرات