شمارهٔ ۷۰۴: پیر خرابات به من گفت دوش

نوشته حکیم نزاری در دیوان اشعار حکیم نزاری فصل غزلیات

پیر خرابات به من گفت دوش

ای پسر از خویش مگوی و خموش


گر سر ما داری و پروای ما

ناز مکن درد کش و دُرد نوش


سوخته باید که بود مرد کار

خام بود هرکه نخورده‌ست جوش


ساکن و تن دار و گران بار باش

نی چو سبک مغز برآور خروش


مرد برانداخته دنیا و دین

محرم راز آمد و اسرار پوش


هیچ ندانند و همه مدعی

رای پرستان عبادت فروش


پس رو رندان خرابات باش

باز نمانی ز رفیقان بکوش


شیوه چالاک مجانین خوش است

بی خبر از مصلحت عقل و هوش


ترک زبان آوری و قصه گیر

چشم رضا بر کُن و بگشای گوش


هیچ نیی خواجه نزاری برو

بیش ز ابلیس مگو وز سروش


نظر خود را بنویسید

نظرات