شمارهٔ ۸۶۲: هم از شکستنِ پیمانِ یار می ترسم

نوشته حکیم نزاری در دیوان اشعار حکیم نزاری فصل غزلیات

هم از شکستنِ پیمانِ یار می ترسم

هم از زمانه ی ناپایدار می ترسم


نداد دستِ وفا ور دهد نمی پاید

ز نامساعدیِ روزگار می ترسم


اگر چه من ندهم اختیارِ خویش از دست

ز دست اگر برود اختیار می ترسم


فغان ز دل که نصیحت در او نمی گیرد

ز تنگنایِ دلِ بی قرار می ترسم


بلایِ عشق چو نازل شود براندازد

رسومِ عقل و از آن نا به کار می ترسم


محبّت است و ارادت که متصل نشود

از این دو قاعدهی استوار می ترسم


مرا که بلبلِ گلزارِ عشق می خوانند

چگونه گویم از آسیبِ خار می ترسم


دلم ببردی جانا ز غمزهی چشمت

اگر به جان ندهد زینهار می ترسم


خرد ز غمزهی شوخِ تو می کند پرهیز

چو مست باشد و من از خمار می ترسم


کنارِ وصل به من کرده ای حوالت و هست

در این میان سخنی کز کنار می ترسم


کمندِ زلفِ تو حلقم گرفت و معذورم

اگر ز سلسله دیوانه‌وار می ترسم


تویی مراد سخن در بهشت و دوزخ نیست

به دوستی اگر از نور و نار می ترسم


ز دفع کردنِ بیگانگان نیندیشم

ز آشنا شدنِ انتظار می ترسم


رهت به گریه از آن آب می زنم هموار

که بر دلت ننشیند غبار می ترسم


قرار و صبر و ثبات و شکیب می باید

چو نیست حاصل از این هر چهار می ترسم


اگر در آینهی رویِ تو رسد هیهات

ز دودِ آهِ نزاریِ زار می ترسم


نظر خود را بنویسید

نظرات