شمارهٔ ۱۰۰۸: مرا که دوست تو باشی نترسم از دشمن

نوشته حکیم نزاری در دیوان اشعار حکیم نزاری فصل غزلیات

مرا که دوست تو باشی نترسم از دشمن

اگر جهان به سرآید من و تو و تو و من


من و تو شرک بود آن تویی نه من غلطم

ز رویِ لطف بپوشی برین خطا دامن


بکش مرا تو بمان تا من از میان بروم

به خونِ من نه دیت بر تو واجب و نه ثمن


به منزلی که تو باشی مرا چه راهِ نزول

که در مقامِ ملایک نگنجد آهرمن


محبتّی که ز تو در درون سینۀ ماست

نگنجد از رهِ انصاف در زمین و زمن


به عهدِ حسنِ تو شد اهلِ راز را معلوم

که هر که جز تو پرستید لات بود و وَثَن


بهارِ عمر چو بگذشت و روزگارِ نشاط

چنان بود که به هنگامِ برگ‌ریز چمن


نزاریا چه کنی چاره نیست جز تسلیم

چو سیل بر بُنه افتاد و برق در خرمن


مرا برفت به غرب ز دست دامنِ دل

کنار ارمن و گُرجم چه گُرج و چه ارمن


نظر خود را بنویسید

نظرات