شمارهٔ ۱۳۳۰: می‌بری از منِ مسکین دل و بر می‌شکنی

نوشته حکیم نزاری در دیوان اشعار حکیم نزاری فصل غزلیات

می‌بری از منِ مسکین دل و بر می‌شکنی

بس تو خود هیچ سخن نیست که در خونِ منی


خویشتن را به ارادت به تو دادم گفتم

عالمِ شیفتگی خوش‌تر و بی خویشتنی


اولم لطفِ تو برداشت بدان دل گرمی

و آخر از چشم بیفکند بدین ممَحنی


چاره‌ ای نیست که شیرین هم ازین جا انداخت

شور در خاطرِ فرهاد ز شیرین سخنی


بی‌وفایی تو ای یار درست اینجا شد

که حریصی به جگر خوارگی و دل‌شکنی


کاشکی سنگ دلت سخت حمایت بودی

وه‌که چون سست گروهی و چه نازک بدنی


کارِ یاران که هم از دستِ تو شد بی‌سامان

چون سرِ زلف نه شرط است که در پا فکنی


بر گرفتیم بر از شاخِ ملامت و اکنون

روی آن است که بنیادِ ملامت نکنی


از تو این چشم نبودش که شوی بی‌آزرم

تا به حدّی که دگر یادِ نزاری نکنی


نظر خود را بنویسید

نظرات