باب هشتم

نوشته سعدالدین وراوینی در مرزبان نامه سعد الدین وراوینی

باب هشتم

در شتر و شیرِ پرهیزگار: ملک‌زاده گفت: شنیدم که شیری بود پرهیزگار و حلال‌خوار و خویشتن‌دار و متورّع، بلباس تعزّز و تقوی متدرّع ؛ باطنی مترشّح از خصایصِ حلم و کم‌آزاری و ظاهری داستان خسرو با مرد زشت‌روی: شری گفت: شنیدم که وقتی خسرو را نشاطِ شکار برانگیخت. بدین اندیشه به صحرا بیرون شد؛ چشمش بر مردی زشت‌روی آمد، دمامتِ منظر و لقایِ منکر او را به فال فرّخ آغاز مکایدتی که خرس با اشتر کرد: پس روزی خرس اشتر را گفت: ای برادر، مرا با تو رازیست که مضرّت و منفعتِ آن بنفسِ عزیزِ تو تعلّق می‌دارد و ثمرهٔ خیر و شرِّ آن جز بخاصّهٔ ذاتِ شریف تو داستانِ جولاهه با مار: خرس گفت: شنیدم که مردی بود جولاهه پیشه و زنی پاکیزه صورت آلوده‌صفت داشت، با یکی دیگر، حَاشَا لِمَن یَسمَعُ ، عقدِ‌ الفتی بسته بود و راهِ خیانت گشوده. داستانِ مار افسای و مار: خرس گفت: شنیدم که وقتی ماری از قم، بالوان و اشکالِ مرقّم، در پایانِ کوهی خفته بود، عقدهٔ ذنب بر رأس افکنده تا آفتابِ نظرها را از منظر کریهِ خویش پوشید داستانِ برزگر با گرگ و مار: شتر گفت: شنیدم که مردی تنها براهی میرفت، در طریقِ مقصد هیچ رفیقی جز توفیق سیرت نیکو و اعتقادِ صافی که داشت، نداشت و دفعِ اذایِ قاصدان را هیچ سلاح جز د داستانِ درودگر با زنِ خویش: شتر گفت: شنیدم که درودگری بود در صنعت و حذاقت چنان چابک‌دست که جان در قالبِ چوب دادی و نگاریدهٔ اندیشه و تراشیدهٔ تیشهٔ او بر دستِ او آفرین کردی. زنی داستانِ ایراجسته با خسرو: روباه گفت: شنیدم که خسرو زنی داشت پادشاه‌زاده، در خدرِ عصمت پرورده و از سرا پردهٔ ستر بسریرِ مملکت او خرامیده، رخش از خوبی فرسی بر آفتاب انداخته، عارض