۱۷ - من درین دنیا به دنبال چهام؟
نوشته بهرام سالکی در دیوان اشعار بهرام سالکی فصل مثنوی گرگ نامه
من درین دنیا به دنبال چهام؟
زندگی رفتست اندر پاچهام
چون به تن تاب و به دل انگیزه نیست
این همه سگ دو زدن از بهر چیست؟
هرچه میبافم ، قَدَر بشکافتش
هرچه میکارم ، قضا زد آفتش
این فلک ، کوشد که با صد مکر و فن
آنچه بخشیدست ، پس گیرد ز من
مفتِ چنگش ، از چه میترساندم!؟
کز امانتداریاش ، برهاندم؟
نیمه جانی ، لقمه نانی داده است
تا بخواهی منتّم بنهاده است!
من چه دارم تا خورم افسوس آن؟
خود شود شرمنده ، این خط ، این نشان!
دزد اگر که خرقهٔ زاهد بَـرَد
زآن غنیمت ، بس ندامت میخورد
****
گو چه میخواهد فلک ، از جانِ من؟
گشته جولانگاه او ، میدان من (۱)
گو که مردِ رزم او من نیستم
« سالکی » هستم ، تهمتن نیستم
کِی بُـوَد با او مرا یارای جنگ
خودِ من از شیشه ،گُرز او ز سنگ (۲)
من ز زخم این فلک در احتضار
وین اجل ، چون کرکسی در انتظار
****
حُبّ دنیا داشتم ، پنجاه سال
تا که از لطفش شوم آسوده حال
عاقبت گشتم چنین زار و پریش
این عجوز آخر کُشد عشّاق خویش (۳)
بس که این دنیای دون بیچشم و روست
هست یکسان پیش او دشمن و دوست
همچو کژدم هر که را بیند گزد
عاقبت ، بر جان من هم نیش زد
****
مرگِ ماهی ، از نبودِ آب بود
نه به ضربِ چاقوی قصاب بود
آن گرسنه عاقبت از فقر مُرد
تهمتش بر تیغ عزرائیل خورد
****
هم به تو آمد زیان و هم به من
زد مرا بر تن ، تو را بر پیرهن
هر دو در این خاک ، تخمی کاشتیم
چشم امّیدی بدان ، بگماشتیم
دانهٔ من سوخت از بُخل زمین
حاصل ِ زرع تو برخیز و ببین! (۴)
شد نصیب دیگران ، ناز و نعیم (۵)
ما تماشاچی به دنیا آمدیم!
لشگر غم هر کجا پیدا شدی
فاتح مُلک وجود ما شدی
غم در این عالم به هر منزل شتافت
جز دل من ، جایگاهی خوش نیافت
مرغ شادی کِی پرد بر بام من
کِی فُـتَد این مرغ اندر دام من
کامیاب از عمر گردد آدمی
گر بیابد کیمیای بیغمی
غم شود هر دم به شکلی جلوهگر
گه به رنگ اشک و گه ، خون جگر
حیف ازین دل ، گر بفرساید ز غم
روز و شب باشد به فکر بیش و کم
گر به دل باشی پذیرای غمی
میپزی در دیگ زرّین ، شلغمی! (۶)
***********
۱ - جولانگاه: محل تاخت و تاز و قدرتنمایی
۲ - خوود ، خود: کلاهی که در جنگ ، بر سر میگذارند.
۳ - عجوز ، عجوزه: پیرزن. کنایه ایست به دنیا. حافظ میفرماید:
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزار دامادست
۴ - بیا و ببین ، برخیز و ببین: کنایه ایست به وضعیتی غیرمترقبه و شگفت:
دارم اکنون چنان که دارم حال
نتوان گفتنت بیا و ببین ( انوری )
۵ - نعیم: نعمت
۶ - دل را محل حضور عشق و شادیهای دنیا کن. حیف است که خزانهٔ دل ، جایگاه تلنبار کردن غم باشد. این بدان میماند که دیگ زرّینی را صرف پخت شلغم کنی!
***
تعبیری از مولاناست در مقام آدمی که عمر خود را صرف کارهای پست و باطل میکند:
... شمشیر گرانبهای شاهانهای را ساطور گوشت کنی... یا این که در دیگی زرین ، شلغم بار کنی.
ای نادان!
خود را اینقدر ارزان مفروش که بسیار گرانبهایی!
فیه مافیه - مولوی