۱۹ - بشنو از مُلا و عقل ابترش

نوشته بهرام سالکی در دیوان اشعار بهرام سالکی فصل مثنوی گرگ نامه


بشنو از مُلا و عقل ابترش (۱)

چند روزی از قضا ، گم شد خَرش


در پی گمگشته‌اش بودی روان

لیک از این حال ، شُکرش بر زبان


گفتم او را : از چه رویی شاکری؟

باید اکنون جامه بر تن بردَری


رفته از کف ، مؤنس روز و شبت

هم عصای پیری‌ات ، هم مرکبت


او نه تنها خر ، که بودت همدمی

باید از هجرش بگیری ماتمی


گفت مُلا: حکمتی در کار ماست

حال گویم شُکر اینجانب چراست


گر خَر دلبند من شد ناپدید

در مقابل کوکب بختم دمید!


من اگر بودم سوارش ، لاجرم

گم شده بودم به همراه خَرم


می‌شدم چون او به هر سو در به در

بلکه هم یکباره مفقودالاثر


این خطر از بیخ گوش من پرید

وز بلای گم شدن جانم رهید


بر چنین نعمت ، چنین شُکری سزاست

در همه عمر ار کنم شُکرش ، رواست!



***********


۱ - ابتر: ناقص



نظر خود را بنویسید

نظرات