۴۶ - آزمندی ، خیکی اندر بحر دید
نوشته بهرام سالکی در دیوان اشعار بهرام سالکی فصل مثنوی گرگ نامه
آزمندی ، خیکی اندر بحر دید (۱)
از فراز صخرهای سویش پرید (۱)
آب ، غُـرّان و خروشان در شتاب
مرد ، چون بازیچهای در دستِ آب
تا برون آید ز غرقاب هلاک
چشم او بر درگهِ یزدان ِ پاک
چون نماندش هیچ امّیدِ حیات
خیک بودش آخرین راه نجات
با عذابی ، خیک را آورد پیش
شادمان شد از وفاق ِ بختِ خویش (۲)
از قضا ، آن خیکِ غرقه ، خرس بود
در گذاری ، آب او را در ربود
خرس هم از هول ِ جان در اضطرار
از تکان ِ آب ، مست و بیقرار
مرد را چون دید ، دامانش گرفت
دست و پایی زد گریبانش گرفت
غرقه ، بر کاهی تَشبُّث میکند (۳)
چنگ بر هر خار و خاشه میزند (۴)
غرقه را برگی بُوَد ، بر روی آب
تشنهای را در بیابان ، چون سراب
****
هر یکی در موج آن آبِ عمیق
یک زمان مُنجی شد و یک دَم غریق
هر دو امّیدِ نجاتِ دیگری
هر دو از هم ، خواستار یاوری
****
مردی از ساحل بگفتش کای فلان!
بگذر از آن خیک و خود را وارهان!
مال ِ دنیا کُن رها ، جان را بگیر
تا به کِی در چنگ دنیایی اسیر؟
غرقه گفتش: ای به ساحل در فراغ
ای که آوردی به جا ، شرط بلاغ
چونکه دیدم خیک را بر روی آب
حرص ِ مال انداخت ، جانم در عذاب
شادمان بودم که سهم رزق من
بر دَرم آمد به پای خویشتن
پس به قصدِ کسبِ روزیّ حلال
درفتادم از طمع ، در این وَبال
این نه « روزی » ، کآفت جان منست
فکر کردم قاتق نان منست (۵)
من غلط کردم ، نخواهم این مَتاع (۶)
از هم اینک میکنم با او وداع
گرچه می خواهم ز خیرش بگذرم
ماندهام ، جان چون ز دستش در برم
من رها کردم نخواهم رزق خویش
« روزی » ار اینست ، گو: رُو ، خیر پیش
لیکن این « روزی » مرا چسبیده است
بلکه در من روزیاش را دیده است!
گر خلاصی یابم از این اتفاق
مالِ دنیا را دهم یکجا ، طلاق
****
از سر سودی ، گر این سودا نمود (۷)
روزیاش در سفرهٔ دریا نبود
****
این جهان را مثل گردابی بدان
همچو آن خیک است کالای جهان
تا به دست آری حطام دنیوی
در دهان اژدهایی میروی
عمر بگذاری پی تحصیل مال
تا بدان نعمت شوی آسوده حال
لیک کمکم میکنی نقض غرض
حرص مال افتد به جانت چون مرض
کسب ثروت میشود مقصود تو
حاصل عمر و دلیل بود تو
گه بخوانی مال را مشکل گشا
در جوانی یار و در پیری عصا
گه بنامی باقیاتالصالحات (۸)
قاضیالحاجات و اسباب حیات (۹)
عاقبت گردد بلای جان تو
چسبد او چون خرس بر دامان تو
گر بخواهی گردی از چنگش رها
او دگر از تو نمیگردد جدا
گیردت چون دایه در آغوش ِ خویش
میبَرد با وعده تا گورت به پیش
****
آدمیّت از چه مییابد زوال؟
حُبّ نفْس و حُبّ جاه و حُبّ مال
***********
۱ - آزمند: حریص به جمع کردن مال و ثروت - طمعکار
۱ - فراز: بلندی - از فرازی: از جایی بلند
۲ - وفاق: همراهی
۳ - تشبث: چنگ زدن - درآویختن - مثلی هست که: الغریق یتشبث بکل حشیش ( غریق [برای نجات جان خود] به هر شاخهٔ خشکیدهای چنگ میزند. حشیش: گیاه خشکیده
۴ - خاشه: خاشاک
در ظل همای رایتت شد گنجشک هم آشیان باشه در باغ بجای گل نشسته در فصل بهار ، خار و خاشه (مجد همگر)
۵ - قاتق: ماست ، خورشتی که با نان خورده شود.
گفتم قاتق نانم شود قاتل جانم شد (ضرب المثل)
۶ - متاع: کالا - جنس
۷ - سودا: تجارت - کسب مال
۸ - باقیات الصالحات: بازمانده های نیک از آدمی
۹ - قاضی الحاجات: برآورندهٔ نیازها - نامی از نام های خدای تعالی