۵۱ - رفت دزدی خانه مردی فقیر

نوشته بهرام سالکی در دیوان اشعار بهرام سالکی فصل مثنوی گرگ نامه


رفت دزدی خانهٔ مردی فقیر

تا رُباید ، مال و اموالی کثیر


پَهن کردی بر زمین ، دستار خویش

تا درون آن بپیچد ، بار خویش


هر چه کردی آن سرا را جستجو

غیر آن مردک نبُد چیزی در او !


جانش از گرمیّ حِرمان بس که تَفت (۱)

دود آن در چشم مردِ خفته رفت


چون ازین سوداگری ، سودی ندید (۲)

از نفاق ِ بخت خود ، آهی کشید (۳)


آن صدایِ آهِ دزدِ تیره روز

شد برایش قوز بر بالای قوز


مرد صاحبخانه کنجی خفته بود

بسترش فرشی ، ز خاکش تار و پود


از صدای آهِ او بیدار شد

چشم او روشن بدان دستار شد (۴)


دید ، متقالی سفید و نرم و پاک

گفت این بستر ، شرف دارد به خاک !


غلت زد با حیله‌ای آن مرد زَفت (۵)

تا که کم‌کم روی آن دستار رفت !


این غنیمت ، چون به دستش اوفتاد

دزد خسران دیده را آواز داد:


من ندانم سارقی یا مُستمند!

وقت رفتن ، لااقل در را ببند


تا کسی دیگر نیاید اندرون

ورنه امشب ، افتم از خواب و سکون (۶)


****


دزدِ عاجز گفت: هان ای محتشم!

گو تو را زین رفت و آمدها چه غم؟


هر کسی آید ازین دَر ، شاد شو

از همین دَر ، می‌رسد نعمت به تو


دربِ این خانه گر امشب باز شد

حاصلش بهر تو زیرانداز شد!


در نمی‌بندم که تا نفعی بَری

بلکه رواندازت آرد دیگری!



***********


۱ - حرمان: ناامیدی - بی‌نصیبی


۱ - تفت: گرم شد و سوخت


۲ - سودا: تجارت - معامله - منفعت‌یابی


۳ - نفاق: همراهی نکردن ، مقابل وفاق ( لغتنامه دهخدا)


۴ - چشم روشن شدن: شاد شدن - خرسند و خشنود شدن.


۵ - مردِ زَفت: مردِ زمخت و نخراشیده


۶ - سکون: آرامش



نظر خود را بنویسید

نظرات