۶۳ - بشنو این قصه ز دوران قدیم
نوشته بهرام سالکی در دیوان اشعار بهرام سالکی فصل مثنوی گرگ نامه
بشنو این قصّه ز دوران قدیم
عهد و ایام سلیمان حکیم (۱)
بچه زاغی بر سر شاخی نشست
دشتِ سبزی بود و او کیفور و مست
پیرمردِ عارفی در حال گشت
از دل آن دشت خُـرَّم ، میگذشت
چشم او افتاد بر آن بچه زاغ
کو نشسته از جهانی در فراغ
در دلش ایام طفلی زنده شد
جانش از شوق لَعِب ، آکنده شد (۲)
تا بترساند به نوعی زاغ را
رو به او چرخاند دستی با عصا
بر خلافِ عادتِ مرغانِ دشت
زاغ ازین تهدید او ، پَـرّان نگشت
مَرد ، سنگی از زمین برداشتی
زاغ ، وقعی هم به آن نگذاشتی
مَرد ، حیران شد ازین رفتار مرغ
وآن همه اصرار خود ، انکار مرغ (۳)
گفت با خود: گر که سنگ اندازمش
بیگمان از شاخ پَـرّان سازمش
شوق ِ بازی عقل و هوش مَرد بُرد
سنگ پرتابی به بال مرغ خورد
****
« کودکی » جزء خصال آدمیست (۴)
عُمر آن ، بسته به سن و سال نیست
پیر و برنا ، هر دو جایی کودکند
در هوسبازی چو طفلی کوچکند
بین چگونه دل به بازی میدهند
عُمر خود در راه مُهمل مینهند
مختلف شد قیمت بازیچهشان
تیلهای از شیشه یا لعلی ز کان (۵)
« کاغذِ رنگی » ببین و کن قیاس (۶)
کآن رود ، آید به جایش اسکناس
طفل ، با لذّت به آن یک بنگرد
پیر ، این را بیند و کیفی بَـرَد
****
باز گردم بر سر آن داستان
منتظر ماندست آن زاغ جوان
باید او را راهی قاضی کنم
تا دلش را اندکی راضی کنم
****
زاغ را بر جان چو این آفت رسید
روی بر قصر سلیمان پرکشید
****
کای سلیمان گر که شاه عادلی
از چه رو از بندگانت غافلی؟
آمدم نالان به درگاه شما
عدلِ خود بنگر و زخم ِ بال ما
گر از آن ظالم نگیری ، دادِ من
در قیامت ، بشنوی فریادِ من...
****
داد دستوری سلیمان بر وزیر
تا کند آن متهم را دستگیر...
****
مَرد ، در پیش سلیمان ایستاد
گفت: گویم آنچه را که روی داد
باز میگشتم ز گشتِ صبحگاه
بر درختی ، ناگه افتادم نگاه
زاغ را دیدم بر آن شاخ درخت
هم چو سلطانی ، لَمیده روی تخت
دید مرغک ، هیبت و بالای من
خود نکردی لحظهای پروای من
این خلافِ خصلتِ مرغان بود
مرغ وحشی ، خائف از انسان بود (۷)
من ز روی کنجکاوی با عصا
بیم او دادم ، نجُنبیدی ز جا
پس یکی سنگ از زمین برداشتم
نیم چشمی هم به زاغک داشتم
او نکردی باز بر من اعتنا
تا خطایی رفت و شد این ماجرا
حال ، من ، گر اشتباهی کردهام
واقفم اینکه گناهی کردهام
او چرا چون دیگر مرغان ِ دشت
از چنین اعمال ِ من ،ترسان نگشت؟
مرغ ، بر جُنبده ظن ِ بَد بَرد
چون ببیند آدمی را ، میپَرد
****
گفت سلطان: حرف او باشد دُرست
هم خطا از او و هم سستی ز تُوست
تو چرا از مهلکه نگریختی؟
آتش این فتنه را انگیختی
****
گفت: من دیدم ز دور این مرد را
چون رَصَد کردم به تن بودش عبا (۸)
پیش خود گفتم که او روحانی است
از تبار بوذر و سلمانی است
از شرار ِ جهل این یک ، ایمنم
آتش ِ جورش نگیرد خرمنم
هر که ممکن هست از روی هوا (۹)
سنگی اندازد به قصدِ جانِ ما
لیکن از او این عمل ، باشد بعید
کس شقاوت ،کِی ز مرد حق بدید؟
« او برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی » (۱٠)
گر طبیبی تیغ بر جانت کشید
کِی بر او ظن ِ جنایت میبرید؟
کِی تو بگریزی ز هول ِ زخم او
حال ، گر من کاهلی کردم بگو؟ (۱۱)
***********
۱ - سلیمان پسر داود پیامبر است. خداوند به او زبان پرندگان را آموخت. به او لقب حکیم دادهاند. حافظ میفرماید:
در حکمت سلیمان ، هر کس که شک نماید بر عقل و دانش او ، خندند مرغ و ماهی
۲ - لعب: بازی - شوخی
۳ - انکار: با علم و آگاهی ، خود را به نادانی زدن
۴ - کودکی: صفات و رفتارهای کودکانه
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار (سعدی)
۵ - لعل: سنگی است به رنگ قرمز و از جواهرات قیمتی ۵ - کان: معدن بازیچهها و دلبستگیهای انسان ، از کودکی تا زمان مرگ ، فقط در قیمتها متفاوتند. کودک با داشتن چند تیله شیشهای به وجد میآید و به دنبال افزودن آنهاست و وقتی بزرگ شد ، اندوختن شیشهای دیگر ( فقط گرانبهاتر مانند جواهرات ) او را خوشحال میکند و در پی افزایش تعداد آنهاست و از دیدن و شمردنشان لذت میبرد. همین مثال در مورد کاغذهای رنگی که برای ساخت کاردستی کودکان است و نوع دیگری کاغذ که گرانقیمتتر است و بازیچه بزرگسالان (اسکناس) مصداق دارد.
۶ - خائف: ترسان و ترسنده
۷ - رصد: نظر دوختن - مراقب بودن
۸ - هوا ، هوی: هوس - میل
۹ - بیت ، با تغییر اندکی از مولویست: تو برای وصل کردن آمدی یا برای فصل کردن آمدی
۱٠ - کاهلی: سهل انگاری