۷٠ - آن یکی گفتا به مُلا نصردین
نوشته بهرام سالکی در دیوان اشعار بهرام سالکی فصل مثنوی گرگ نامه
آن یکی گفتا به مُلانصردین:
گر به علم و عقل خود داری یقین
از چه دائم ، گول مردم میخوری؟
آبروی هر چه عاقل میبَری؟!
گفت مُلا: مردم این روزگار
مردمانِ دل سیاهِ نابکار
گر چه پندارند ، پاک و بیغشند
یکدگر را میفریبند و خوشند
دستشان در کیف و جیبِ یکدگر!
از سَر انگشتانشان ریزد هنر
حُقهها دارند اندر آستین
حیلههاشان جمله بکرست و نُوین
در ازل چون خاک اینان بیختند (۱)
مکر را با خاکشان آمیختند
کسبِ روزیشان شد از راه دغل
شد همه سرمایهشان گول و حِیَل (۲)
کذبهاشان را چنان آراستند
تا که پنداری صدیق و راستند
دائماً یکسان نباشد گولشان
نو به نو ، گول است در کشکولشان
منصفانه ، گر قضاوت میکنی
پس چرا من را ملامت میکنی؟
پرسم از تو نکتهای معقول را
کِی دو باری خوردهام یک گول را؟
تا شوم واقف به یک ترفندشان
نوع دیگر اُفتم اندر بَندشان
« گول »شان ، هر روز با شکلی جدید
از جوالِ مغزشان آید پدید
هر قَـدَر من میشوم ، هشیارتر
زین جماعت نیستم ، مَکـّارتر
***********
۱ - بیختن: الک کردن - سرند کردن
۲ - گول ، حِیَل: مکر - فریب