۷۳ - واعظی میگفت در روز حساب
نوشته بهرام سالکی در دیوان اشعار بهرام سالکی فصل مثنوی گرگ نامه
واعظی میگفت در روز حساب (۱)
بـر تنوری داغتر از آفتاب
تشتِ زرّینی بر آتش مینهند
وانگهی بر هر که فرمان میدهند
تا که بیاُمّیدِ اغماض و گذشت
ایستد پای برهنه روی تشت
پس به دنیا آنچه از اموال داشت
وآنچه بر میراثخوارانش گذاشت
ضمن ِ آنکه ، نام هر یک میبَرد
همزمان ، تعدادشان را بشمرد
****
شاه با بُهلول ، پایِ وعظ بود (۲)
جمله اظهارات واعظ میشنود
خاطرش آمد از آن دینار و گنج
مالِ بادآوردهٔ بیدسترنج
آنچه را کز حرص و آز اندوختی
یا به کسبش ، جان مردم سوختی
مُلک و کاخ و باغهای غصبیاش
وآن کنیزانِ جوان ِ ماهوش
آن همه دکان و انبار و متاع
کز شمارَش ، ایزد افتد در صُداع (۳)
پس ز وحشت رفت در فکرت فرو
خشک شد از هول ، آبش در گلو
دید چون بهلول ، حالِ شَه تباه
از تَـرَحّم کرد بر رویش نگاه
شه ز روی طعنه با بهلول گفت
تو مگر اموال بتوانی نهفت؟
همچو من ، باید که تک تک بشمری
کِی توانی جان ز آتش دربَری؟
گفت با شَه ، گو که آتش برنهند
روی آن هم سینیای از زر نهند
تا بدانی فرق ِ تو با بنده چیست
میشمارم ، هرچه دارم هست و نیست
****
چون مُهیّا شد بساطِ آزمون
کفش خود آورد از پایش برون
دورخیزی کرد و بر سینی بجَست
این دو جمله گفت و از آتش برست:
آنچه بُردم ، بر تنم این خرقه بود
آنچه خوردم ، نان جو با سرکه بود
****
این جهان را همچو دریایی بدان
کاندر آن غرقند خِیل مردمان (۴)
هرچه حرصت بیش گردد ، لاجرم
عمق آن ، یابد فزونی دم به دم
تا که آخر ، گم کنی پایاب را (۵)
از سر ِ خود ، بگذرانی آب را
غرقه در غرقابِ نفْس خود شوی
ای امان از این حُطام دنیوی (۶)
گر بخواهی تا که بر ساحل رسی
در کمالِ عافیت ، منزل رسی
شد سبکباریّ تو ، راه نجات
تا که بگریزی ز گردابِ ممات (۷)
کیسهای زر ، گر ببندی بر میان (۸)
غرقه خواهی شد ز سنگینی آن
هرچه مالت بیش ، بارت بیشتر
هرچه بارت بیش ، جانت ریشتر
گر که باشی روز و شب دنبال مال
میشود عمر عزیزت پایمال
کسب زر از کیسهٔ جان میکنی
اسب خود را خرج پالان میکنی
قدر حاجاتت ، به فکر مال باش
نه که جان خود کنی یکسر فداش
زر ستانی در قبال جان خویش
ارزش زر نیست از جان تو بیش
زر اگر چه موجب آسایش است
آدمی ، اندر پی ِآرامش است
گر که دیواری ز زر برمیکشی
تا بدان مأمن نمایی دلخوشی
زر ، پناهت نیست چون غم رخنه کرد
کُن نگه ، غم با دلِ و جانت چه کرد؟
دلبرت در بر ولی غم ، بر در است
تن در آسایش ولی جان ، مضطر است
انگبین گر میخوری ، آخر چه سود
بغض اگر راه گلویت بسته بود
مِی بنوشی تا رها گردی ز غم؟
مِی نباشد مرهم درد و الم
گر دلت شاد و لبت خندان نبود
مستیات بر چشم غمبارت چه سود؟
وقتِ مستی ، چون بگریی زار زار
مِی رها کن ، مایهٔ شادی بیار
گر به نانی جان تو آسوده است
دوزخ دنیا بهشتت بوده است
با دلی خوش ، نانِ جو گر میخوری
لذتی از زندگانی میبَری
گر کباب حاصل شد از خون جگر
حرص ثروت از چه خوردی این قَدَر؟
وای بر من ، وای بر تو ، وای ما
میکنیم این ظلمها بر خود روا
با تن ِ خود آشنا ، با جان ، غریب
حاصل یک عمر ، شد تن را نصیب
تا به کِی باید کشیدن بار تن؟
« تن رها کن ، تا نخواهی پیرهن » (۹)
***********
۱ - روز حساب: روز رسیدگی به اعمال انسان در آخرت
۲ - بهلول بن عمرو الصیرفی معروف به بهلول مجنون - وی در حدود ۱۹٠ هجری قمری درگذشت. وی از « دیوانگان عاقل » خوانده شده و دارای سخنان شیرین است.
۳ - کز شُمارَش: که از تعداد و شمارهٔ آن - از شمردن آن
۳ - صُداع: دردسر - زحمت
معنای بیت: خداوند از محاسبهٔ تعداد و کثرت اموال او ، به زحمت و دردسر میافتد.
۴ - خیل: گروه - دار و دسته
۵ - پایاب: آب کم عمقی که پا به ته آن و بر روی زمین برسد.
۶ - حُطام دنیوی: مال و منال دنیا
۷ - ممات: مرگ ، فوت
۸ - میان : کمر
۹ - مصرع از قاآنی ست.