۷ - خلوت

نوشته بهرام سالکی در دیوان اشعار بهرام سالکی فصل غزلیات

دل می‌تَپد از شوق ، گُمانم خبری هست

یکبار دگر قصهٔ خون جگری هست


عاقل نشود این دل سودا زدهٔ من

از اوست که هر شام مرا چشم تَری هست


اندرز بر او سود ندارد ، چه توان کرد؟

راهی بگزیدست که در آن خطری هست


هر چند که معشوق ، همه آیتِ لطفست

در خلقتش از جور و جفا مختصری هست


من در پی دلدار ازین کوی به آن کوی

آری به ره عشق بُتان ، دربدَری هست


می‌گردم و می‌جویم و نومید نباشم

زیرا که درین کوچهٔ بن‌بست ، دَری هست


در خلوت خود بیخبر از عالم خویشم

از دوست بپرسید که از من خبری هست!


« سالک » همه تدبیر تو شد یکشبه باطل

اکنون به یقینی که قضا و قدری هست؟



سال ۱۳۹۶


نظر خود را بنویسید

نظرات