۱۱ - خزان

نوشته بهرام سالکی در دیوان اشعار بهرام سالکی فصل غزلیات

غروب جمعهٔ غمبار فصل پاییزست

دلم به یاد گذشته ، ز غصه لبریزست


طنین نالهٔ من از هجوم بغض شکست

سکوت من منگر ، ناله‌ام درون ریزست


فضای کوچه پُر از لحظه‌های دلتنگیست

به دادِ دل برس ای دوست ، فصل پاییزست


تنِ برهنهٔ‌ باغست و تازیانهٔ‌ باد

دو چشم پنجره از سیل اشک ، لبریزست


نسیم خیس گَسی بر درخت پیر وزید

هنوز برگِ صبوری به شاخه آویزست


مپرس ، تا که نگویم چه بود قصهٔ عشق

حکایتیست که پایان آن غم‌انگیزست


هزار عُمر ، تو را می‌توان ستود ، دریغ

که فرصتی که به من داده‌اند ناچیزست


بگیر جام مِی از دست نیکوان « سالک »

چه وقت توبه ز باده ، چه جای پرهیزست؟


به پند عقل مکن اعتنا و عاشق باش

همیشه عقل تو با عاشقی گلاویزست!



پاییز ۱۳۹۶


نظر خود را بنویسید

نظرات