۱۷ - حکمت

نوشته بهرام سالکی در دیوان اشعار بهرام سالکی فصل غزلیات

مدّتی هست ز من بی‌خبری ای ساقی

بادهٔ من شده خون جگری ای ساقی


هر گشایش که مرا بود ، به تدبیر تو بود

بعدِ تو باز نشد هیچ دری ای ساقی


حال من دیدی و در پای خُمم بنشاندی

آفرین بر تو که صاحب‌بصری ای ساقی


مرهم داغ دل از جام شفابخش تو بود

داری اندر کفِ خود هر هنری ای ساقی


رسم دنیاست ، دلِ غمزده ویران کردن

مرحبا بر تو که آبادگری ای ساقی


پرسی از من که چه‌ها دیده‌ام از شام فراق

چه توان دید به چشمان تَری ای ساقی؟


این طرف ، کوشش من بود که بیحاصل ماند

آن طرف ، حُکم قضا و قدری ای ساقی


من گرفتار کم و بیش دلِ خویشتنم

تو توانی که ز خویشم ببَری ای ساقی


عمر اگر در همه اوقات ، به عشرت گذرد

باز با جُور فلک ، سَر به سَری ای ساقی


« سالکی » گفت که دنیا همه پوچست و فریب

کن به او مرحمت بیشتری ای ساقی!



زمستان ۱۳۹۶


نظر خود را بنویسید

نظرات