۸ - شرم

نوشته بهرام سالکی در دیوان اشعار بهرام سالکی فصل اشعار نو


به اکرم سالکی


-----------------



در خاطرات کوچهٔ بن بست ،


جایی که آفتابِ تنبل ِ پاییز


در هر غروب ،


با چشم‌های پُف‌آلودش


از لابلای برگهای چنار


دزدانه


شرم ِسرخ ِ گونه‌های تو را


و تردیدهای مرا


می‌نگریست...



آن جا که جویبار عجولی ،


قایق ِ سفیدِ کاغذی‌ام را


از من ربود و برد...



جایی که نبض ِ ساعتِ تقدیر


در لحظهٔ دیدار


تند می‌تپید ،



من ،


کودکی‌ام را


در لانهٔ کلاغی لجوج


بر شاخهٔ کشیدهٔ سرو


جا گذاشتم.



آن روزها


آسمانِ کوچک ما


چه قدر وسعت داشت ،


برای بال‌های قناعت.


و قامت دیوارهای باغ


برای هجرت پیچک


چه قدر کافی بود!



آن روزها هنوز


هیچ شاپرکی


عاشق نبود


به لامپ‌های مهتابی.



هر صبحدم که باد


هوهوکنان ، چکامهٔ خود را


با وجد می‌سرود ،


شاخ ِ درختِ بید ،


رقص و سماع عارفانه‌ای آغاز می‌نمود.



آن روزها که فصل بهار


با یک شاخه گل


که تو از باغچه می‌چیدی


از راه می‌رسید.



وقتِ حضور تو در باغ


یاس ، این مژده را


به نسترن می‌داد.



گنجشک‌ها


همه می‌دانستند ،


کِی از خواب بیدار می‌شوی.



***


سالها گذشت ،


اما هنوز ،


پروانه‌های باغ ِ اقاقی


بوی زلال دستِ تو را


از یاد نبرده‌اند.



آن روزها می‌شد


از شاخه‌های درخت سپیدار


سیب چید!


و آیاتِ روشن ِ تطهیر را


در خون نوشته‌های شقایق دید.


و انشا نوشت


بر گلبرگ‌های خشکِ لای کتاب.



آن روزها


پوستِ تن ِ دیوارهای کاه گلی ،


آزرده می‌شدند


از تهاجم میخ!



و مردمان کوچه و برزن


زادروز صنوبر را


چه خوب می‌دانستند.



آن روزها کجا رفتند ،


که شوق ِ دویدن ،


با زنگِ مدرسه ،


از خواب می‌پرید؟


و جیب‌های گرسنهٔ ما


به طعم کشمش و بادام ،


عادت داشت.



آن روزها هنوز


تبعیدِ ماهی قرمز ،


از چشمه‌ها به تنگ بلور


بی‌حرمتی به سفرهٔ عید و بهار بود.



***


شبهای خلسهٔ تابستان


خوابهای بی‌تشویش


فصل ِ شکفتن رؤیا


سقفِ آسمان کوتاه


ستاره‌ها همه نزدیک.


یک شب ،


ستاره‌ای دیدم


جوانه زد از شاخهٔ درختِ بلوط !



آن روزها که آفتاب ،


تا تمام شدنِ مشق‌های مدرسه‌ام ،


به خواب نمی‌رفت.


و ماه ،


با چراغی در دست


تا پایانِ شبچره‌مان ،


گاه ، حتی


تا سپیده‌دمان ،


بیدار می‌نشست.



***


سال‌ها گذشت.


اکنون ،


آسمان ابریست.


چراغ‌ها همه خاموش.


صدای همهمه خوابید ، در انجمادِ سکوت.


و باغ ِ خستهٔ بیمار ،


نشسته بر دریغ بهاران.


و سارها ، همه بی‌حوصله ،


برای پریدن.



روزهای خاطره گم شد


در اضطراب مبهم فردا


در ازدحام رسیدن.



دیگر ،


بر دیوارهای باغ


روزنه‌ای نیست ،


برای تابش خورشید.



اینک ،


شکسته‌ام به نیمهٔ راه


فسرده‌ام به زمستان


نشسته‌ام به تَوهُم


در انتظار بهار...



تیرماه ۱۳۹۰



نظر خود را بنویسید

نظرات