۹ - پایان انسان

نوشته بهرام سالکی در دیوان اشعار بهرام سالکی فصل اشعار نو


این سروده ، اشاره‌ای‌ست به مرگِ وجدان آدمی و مانعی که این خصلت ، برای


درنده‌خویی‌های انسان ایجاد می‌کند.




او را فریفتیم!


یک شب


که ماه ، در مُحاق بود (۱)


او را به نام عشق ،


به شوق ِ دیدنِ یک گل ،


به باغ کشاندیم.


آنگاه


شادمانه ،


چنگال‌هایمان را


در خون او فرو کردیم.


..........


***


اندرزهایش ،


آزارمان می‌داد.


از عشق می‌گفت


و از شکوه حُرمت انسان.



بیزار بود از چکاچک شمشیرها


و در گوشمان می‌خواند:


دست‌هایتان ،


برای دریدن نیست!


به گندم زارها بنگرید


گاهی به جای این همه نان ،


گل باید کاشت!



افسوس!


هرگز نخواست بداند


نیازهای کرکس چیست!


و باور نکرد


تقدّس ابلیس را



او پرنده را


در آغوش آسمان می‌خواست.


و انکار می‌کرد


که پرواز ،


گریز هست ،


نه رهایی.



***


پندهایش عبث


و حضورش ،


سنگ راهی بود.


و مرگش ،


نوید شادمانی ما!



اینک ،


آسوده از شماتت او


نشسته‌ایم به انتظار کبوتر.


در دست‌های ما


قفسی‌ست...



تابستان ۱۳۹۰



۱ - محاق: پوشیده ، سه شب آخر ماه قمری که در آن ماه از چشم ناظر زمینی دیده نمی شود.



نظر خود را بنویسید

نظرات